غروب جمعه ولی نه دلگیر برای اونایی که توی استادیوم آزادی هستند ولی یک غروب دلگیر برای فرزندان شهدای مدافع حرم و یک دلگیری برای امام زمان که غصه این بچه ها روی چهره مبارکش اشک و آهی می نشاند .
آقای خوبم و بابای خوب یتیمان سلام .
سلام بر خاک کربلا و خیمه های دلشکستگان و البته اگر بازماندگان کربلا از غصه ها و دوری ها خیلی سختی کشیدند ولی با عزت زندگی کردند و این عظمت امروز مدیون مبارزات آنان است.
چه غم و غصه ای ای بر دل رزمندگان اسلام بود ؛ وقتی یاد مصائب عمه سادات و تنهایی او در عصر عاشورا و یاد لحظاتی که این مادر دو شهید و داغدیده 4 برادر و روزهای اسارت می افتادند و حسرت می خوردند که چرا جوانان ایرانی نبودذند که سالار شهیدان را یاری کنند و چرا خیمه عمه سادات را آتش زدند و خیمه های اباعبدالله را سوزاند و کینه بنی امیه و بنی مروان را در گرفتند تا اینکه دوباره این حرامیان به خیمه های حسینی در سوریه و عراق حمله کردند.
امروز جوانان ایرانی و سوری و عراقی و مردان افتخار آفرین شیعه افغانستان و پاکستان حسرت جسارت آنان به حرم حسین را سوریه و عراق را بر دل آنان گذارده اند .
امروز هر زائری که به عتبات می رود زیارتش فقط زیارت نیست بلکه ادامه جهاد عاشورایی است و باید با حضور همه عاشقان حسینی از حریم اهل بیت دفاع نمائیم و این دفاع نه فقط به اربعین و عاشورا محدود شود و انشاءالله همه در اجر جهاد مجاهدان راه خدا در عراق و رسوریه شریک باشیم .
فدای بارگاه پر زغربت امام هادی و امام حسن عسکری و بوی عطر پاک تربت ایشان . سلام بر کاظمین و نجف .
التماس دعا.
خوش به حال کسانی که در سلامتی کامل آنها را آماده انجام مراسم اعدام می کنند. کسی که از کرده خود پشیمان شده و البته خود را مستحق اعدام می داند تا بخشی از مکافات عمل خود را در همین دنیا ببیند و اما زمانی که نمازهای آخری را می خواند و نماز آخر با یک حس و حال عجیبی به نماز می ایستد و راز و نیاز می کند
- این همه عمر را به راحتی از دست می دهیم - نماز خواندیم و نخواندیدم تمام شد و رفت و بقیه هم مثل قبل می گذرد و البته در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است ور نه هر گبری به پیری می شود پرهیزگار .
شب ها می گذرد در همه جا ولی به روی ناز دلبر کسی یا چه کسانی نگاه می کنند - چقدر شب نشینی ها فرق کرده - شب نشینی جوان و نوجوان در تلگرام یا واتس اپ و پدرومادرها پای شبکه ها و و شب نشینی های دیگه سر سفره ذکر و عشق با خدا با همان کسی که نماز آخر را بیشتر دوست دارد.
نماز آخر دیگر از وابستگی به دوست و رفیق و زن و بچه و ماشین و خونه و ویلا و اروپا و ترکیه و جاهای دیگه خبری نیست.
والا کسی روی تخت ای سی یو بی جان است و فقط سرم و دستگاه قلب وی می کار می کند که نمی تواند روی خدا را در نماز آخر ببیند. کسی که دردمند است نماز آخر را بهتر می فهمد و نیاز آخر خیلی عجیب است چون از ته دل است.
شب لیله الرغائب است و برای همه آرزوی نماز شب آخر را می نمایم . نماز آخر را همیشه بخوانیم .خدایا ببخش که به همه نگاه می کنیم الا به روی ماه تو .
یاد نمازهای آخر شهدا بویژه شهدای گمنام بخیر . سلام بر ارواح شهدای عاشورای حسینی - سلام بر حسین و یارانش.
آقای رسولی نژاد می خواستم بگم تو رو خدا رای آوردید توی رودهن یه بیمارستان بسازید .
agaye rasolinezhad mighastam begam toro ghoda Ray ovordid to roudehen ye bimarestsn besazid va mighastam begham rasoli rasoli hemayatat mikonim
بحث «تغییر محاسبه» به این معنی که آدمها در موقعیتهای مختلف برای تصمیمگیری، محاسبههای مختلفی میکنند، به شخصیت آن آدمها برمیگردد. بحث گرایش به حق و گرایش به باطل به خود آن آدمها برمیگردد. ما شخصیتهای مختلفی را سراغ داریم که به امام حسین علیهالسلام نامه نوشتند، اما این نامهنگاری به امام دلیلش این نبود که به دنبال حق بودند، بلکه هرکدام انگیزههای مختلفی داشتند. محاسبهشان این نبوده که امام حسین علیهالسلام بیاید و عدالت و حقیقت را جاری کند. عدهای از اینها انگیزههای شخصی داشتند. برخی از بنیامیه کینههای شخصی داشتند. افرادی احساس میکردند که منافعشان به خطر افتاده است. محاسبههای هر یک از آنها براساس نگاه خودشان نسبت به جامعهشان بوده است. خیلی دغدغهی دین نداشتند و بر اساس دین محاسبه نمیکردند.
ولی در همین داستان عبدالله به دنبال حقیقت است، ربیع به دنبال حقیقت است و به همین دلیل است که در سیری که اینها به دنبال حقیقت هستند، ممکن است دچار اشتباه هم بشوند. برای اینکه آنها معیارها و ملاکهایی را که برای یافتن حق باید در اختیار داشته باشند، در اختیار ندارند. از سوی دیگر آن کسی که واقعاً به دنبال حقیقت است، بالأخره آن را پیدا میکند ولو اینکه معیارهای حق را در اختیار نداشته باشد. خداوند میگوید شما راه را برو و من هدایت میکنم.
پرده اول: ورود مسلم به کوفه و دیدار پنهانی با بزرگان شهر در خانه مختار
سواری در گذرهای اصلی کوفه به تاخت میرفت. از چند گذر عبور کرد و جلو در خانه شبثبن ربعی که رو به باغ بزرگی داشت، ایستاد. لَختی دوروبر را نگاه کرد و وارد خانه شد. غلام شبث در باغ مشغول کار بود که سوار را دید و به سوی او آمد. شبث بن ربعی از خانه بیرون آمده و سوار به او سلام کرد و خبری به او رساند. شبث از شنیدن خبر، چهرهاش باز شد. چیزی به سوار گفت و خود به خانه بازگشت. سوار برگشت و بر اسب نشست و به تندی رفت. از کوچه پس کوچههای کوفه با عجله گذشت. در مقابل خانهی عمروبن حجاج ایستاد. پیاده شد و در زد. غلام در را باز کرد. سوار با او گفتگویی کرد و غلام او را به داخل برد.
«سلام به عمرو بن حجاج!»
«سلام به بنده خدا!»
سوار گفت: «از سوی مختار پیغامی دارم.»
عمرو سریع بلند شد و گفت: «چه پیغامی؟»
سوار گفت: «مسلم بن عقیل از سوی حسین بن علی به کوفه وارد شده و میخواهد بیآن که شهر شلوغ شود با بزرگان کوفه دیدار کند و پیغام حسین بن علی را به آنان برساند.»
امسلیمه از اتاق دیگر، حرفها را شنید. عمرو از شادی دست به سوی آسمان بلند کرد.
«خدای را شکر که دل حسین بن علی را به دعوت کوفیان نرم کرد و او را وسیله پیروزی ما بر دشمنان قرار داد.»
بعد رو به سوار پرسید: «اکنون مسلم بن عقیل کجاست؟»
سوار گفت: «در خانهی مختار! اما گفتند که شبانه بیایید که رفت و آمدها آشکار نباشد.»
عمرو لحظهای مکث کرد. از این که مسلم در خانهی مختار بود، چندان خشنود نبود. گفت: «همین امشب خود را به مسلم میرسانم.»
همان شب، عمروبن حجاج و شبثبن ربعی، در حالی که مراقب اطراف بودند، به سمت خانه مختار میرفتند. شبث گفت: «مختار چگونه از ورود مسلم بن عقیل با خبر شده که او را به خانه خود برده است؟ باید هر طور شده او را به خانه خود بیاورم، یا خانه تو. مختار از حضور مسلم در خانهاش بیشترین بهره را خواهد برد.»
عمرو گفت: «همین که حسین بن علی پاسخ نامههایمان را داده، باید خدا را شمر کنیم. چه فرقی میکند که مسلم به خانه چه کسی رفته باشد.»
شبث ادامه بحث را به صلاح ندانست و سکوت کرد. در گذر بعدی به خانه مختار رسیدند. لحظهای بعد غلام مختار در را باز کرد. با دیدن عمرو شبث، سلام کرد و سریع آنها را به داخل راهنمایی کرد. غلام در اتاقی را باز کرد و به آنها اشاره کرد که داخل شوند. مختار و چند نفر دیگر از جمله هانی بن عروه و ابوثمامه صائدی در اتاق حضور داشتند.
مسلم بن عقیل با دیدن عمرو برخاست. عمرو گرم آغوش باز کرد.
«سلام بر مسلم بن عقیل، به کوفه خوش آمدی!»
«سلام بر بزرگ مذحج، عمرو بن حجاج!»
مسلم سپس شبث را گرم در آغوش گرفت و آنها را نزد خود نشاند.
عمرو گفت: «حسین بر ما منت گذاشت که یاری ما را پذیرفت. من از سوی تمامی مردان مذحج میگویم که آمادهایم تا کار یزید را در همین کوفه یکسره کنیم. خواهی دید که با ورود فرزند رسول خدا، مردم بصره نیز به ما خواهند پیوست.»
وقتی همه تایید کردند، عمرو هیجان زده گفت: «به خدا سوگند من غلبهی حسین بن علی را بر پسر معاویه بسیار نزدیک میبینم.»
مسلم لبخند زد و گفت: «خداوند به تو خیر دهد که برای مولایم حسین خیر میخواهی.»
شبث که زیرکانه همه را زیر نظر داشت، نگاهی به مختار انداخت. گفت: «اما هنوز امیر یزید، بر کوفه حاکم است.»
عمرو گفت: «اگر پسر عقیل اجازه دهد، پیش از طلوع آفتاب، همه مردان مذحج را به گرد قصر نُعمان جمع میکنم و او را از امارت به زیر میکشیم و مسلم بن عقیل را از سوی حسین بن علی امیر کوفه میکنیم.»
مختار نگران شد. مسلم خونسرد گوش میدا.د. هانی گفت: «عمرو! بیش از آن که فکر میکردم، در کارها تعجیل میکنی!»
عمرو گفت: «در کاری که به سود همه مسلمانان است، باید تعجیل کرد.» و رو به ثمامه پرسید: »مظر تو چیست ابوثمامه؟»
ابوثمامه گفت: «آنچه پسر عقیل حکم کند، من به بهای جان خویش اطاعت میکنم.»
شبث گفت: «اگر چنین کنیم، هم یزید به هراس میافتد و هم حسین بن علی در آمدن به کوفه تعجیل میکند. نپر تو چیست مختار؟»
مختار گفت: «من نیز همان میگویم که ابوثمامه گفت و در عین حال با هانی موافقم که بهتر است در کارها شتاب نکنیم و هر کاری را به وقتش انجام دهیم.»
پرده دوم: نامه امام و اشکهای مردم
جماعت در حیاط خانهی مختار جمع بودند. ربیع و عمرو نیز در کنار مسلم ایستاده بودند. در میان جماعت، ابن خضرمی نیز حضور داشت. ربیع [یکی از دو شخصیت اصلی داستان که پدرش به خاطر دفاع از امیرالمومنین توسط مردم شام کشته شده است و حالا به دنبال خونخواهی پدرش است.] چشم از مسلم بن عقیل برنمیداشت. مسلم نامه امام را باز کرد و گفت: «و این پاسخی است که مولایم حسین بن علی به نامههای شما داده است.»
مردم سکوت کردند. مسلم شروع به خواندن کرد: «به نام خداوند بخشنده مهربان.
از حسین بن علی به جمع مومنان و مسلمانان. اما بعد؛ هانی و سعید نامههای شما را نزد من آوردند. آنچه را نوشته بودید، دانستم و درخواست شما را دریافتم. سخن بیشترتان این است که امام نداریم و از من میخواهید به سوی شما بیایم...»
ربیع چشمش به گروهی افتاد که به گریه افتادند و گروهی دیگر که با تایید سرتکان دادند. مسلم ادامه نامه را خواند:
«شاید به سبب ما، خدواند شما را به راه حق هدایت کند. اینک برادر و پسرعمو و معتمد اهل خاندانم را به سوی شما فرستادم تا از اوضاع شما به من بنویسد. اگر برای من بنویسد که رای جماعت اهل فضل و خرد، چنان است که فرستادگان به من گفتهاند و در نامههایتان خواندهام، به زودی نزد شما خواهم آمد؛ انشاءالله...»
گریه جماعت بیشتر شد و گروهی یک صدا فریاد زدند: «انشاءالله...»
«... به جان خودم سوگند که امامت و رهبری مردم را کسی نمیتواند عهدهدار شود، مگر آن که به کتاب خدا حکم کند، عدل و داد به پا دارد، تنها حقیقت را اجرا کند و همه وجود خویش را در گرو رضا و خشنودی خداوند بداند. والسلام! حسینبنعلیبنابیطالب.»
مسلم نامه را بست. گریه جماعت اوج گرفت. ربیع با تعجب به آنها نگاه میکرد. مسلم بن عقیل به داخل خانه برگشت. ابنخضرمی از خانه مختار بیرون رفت، ربیع رو به عمرو برگشت. گفت: «اینان چرا گریه میکنند؟!»
مختار سوال او را شنید. دست بر شانهی ربیع گذاشت و گفت: «اشک آنها از شوق دیدار حسین بن علی، مولی موحدان است.»
او و عمرو را به داخل خانه هدایت کرد. عمرو گفت: «و برای مصیبتهایی که در این سالها از حکومت بنیامیه کشیدهاند.»
و وارد خانه شدند.
پرده سوم: تهدیدهای عبیدالله و وحشت سران قبایل کوفه
عبیدالله زیاد در دالان پهن و طولانید قصر کوفه با گامهای کوبنده و تند به پیش میآمد. شریح قاضی و محمد بن اشعث یک گام عقبتر او را همراهی میکردند. در همین حال، ابن اشعث تند و عجول گزارش تالار را میداد:
«روسای کنانه و جدیله از صبح زود حاضر شدند. شیخ غسان و حضرموت به همراه بزرگان حمیر و همدان آمدند. بزرگان طایفه اسد و تمیم از قبیله مضر هم از راه دور رسیدهاند. هانی بن عروه نیز از قبیله مراد آمده، ولی از مذحج و بنیکلب کسی را میان آنها ندیدم.»
عبیدالله گفت: «از آن مرد هاشمی چه خبر؟»
«از خانه مختار بیرون رفته، اما هنوز در کوفه است.»
عبیدالله خشمگین به او انداخت و در انتهای دالان به سمت تالار پیچید. با ورود او به تالار، همه بزرگان و شیوخ کوفه سرفرود آوردند و سلام دادند. عبیدالله بیآن که پاسخ گروه را بدهد، یکراست بر تخت نشست و برای لحظاتی در سکوت به یکایک جمع نگاه کرد. در همین هنگام نگهبانی وارد شد و تعظیم کرد. گفت: «عبدالله بن عمیر کلبی اجازهی ورود میخواهد.»
عبیداللهبنمحمدبناشعث نگاه کرد که یعنی او را نمیشناسم. ابن اشعث آهسته گفت: «از سرداران سپاه فارس است که به تازگی بازگشته است.»
عبیدالله به نگهبان اشاره کرد که وارد شود. عبدالله وارد شد و توجه همه را جلب کرد. عبدالله گفت: «سلام به امیر و بزرگان کوفه!»
عبیدالله از هیبت او به هراس افتاده، رو به اشعث کرد و آهسته پرسید: «او نیز با مسلم بیعت کرده؟»
«خیر امیر!»
عبیدالله خیالش آسوده شد و سربلند کرد و رو به عبدالله گفت: «سلام به سردار دلیر لشکر امیرمومنان یزیدبن معاویه.»
عبیدالله گفت: «آشوب بلوا، اختلاف میان مسلمانان و از همه سختتر، خروج بر خلیفه و بیعت با دشمن او، همهی اینها، مردم شریف کوفه را آنقدر آزرد که ناچار از امیرالمومنین، یزیدبن معاویه به تظلم خواستند تا کوفه را از دست آشوبگران رها سازد و خلیفه مرا به یاری کوفیان فرستاد؛ و من گرچه عادت ندارم بیگناه را به جای گناهکار و حاضران را به جای غایبان عقوبت کنم، از شما نیز انتظار دارم که به امیرمومنان وفادار بمانید و اگر از فتنهای آگاهی دارید، مرا خبر کنید.»
عبدالله بن عمیر چندگام جلو رفت. گفت: «وای بر ما! وای بر ما که حکم خدا رها را کردیم و جهاد در راه او را به فراموشی سپردیم، اما کینههای پدرانمان را هرگز فارموش نمیکنیم. خونهای برادرانمان را که در جهاد با مشرکان بر زمین ریخته فراموش میکنیم، اما حق کوچکی که امیر یا حتی خلیفه به عمد یا به سهو از ما پایمال کرده، هرگز فراموش نمیکنیم. درحالی که پیامبر ما در فتح مکه از حق بزرگ خویش درگذشت و خانهی ابوسفیان را خانهی امن مکیان اعلام فرمود...»
از سخنان عبدالله، لبخندی محو بر صورت عبیدالله نشست. هانی با خشم به او نگریست. عبدالله ادامه داد: «... شما حسینبنعلی را به کوفه فراخواندهاید، شمشیرهایتان را برای خلیفه تیز کردهاید و دلهایتان را پر از کینه! ولی غافلید از این که مشرکان در سرحدات به انتظار جنگ و اختلاف در درون شما نشستهاندتا راهی برای سلطه برشما بیایند. اما حسینبنعلی؛ او فرزند کسی است که خیبر را فتح کرد. حسین کسی است که پیامبر ما فرمود: او از من است و من از او... و حسین فرزند اولین مسلمان است.»
عبیدالله چهره در هم کشید. اما تاب آورد تا عبدالله سخنش را تمام کند. عبدالله همچنان میگفت: «اما شما از کسی که باید دین شما را اصلاح کند، دعوت کردهاید تا دنیای شما را آباد کند. در حالی که مردم برای تدبیر دنیای خود با پسر معاویه بیعت کردهاند و به او اختیار دادهاند تا به تدبیر خود، عظمت و عزت اسلام را در جهان پر از شرک و کفر پاس بدارد. پس اگر خلیفه خطایی کند، پاسخش شمشیر است؟!»
عبیدالله از استدلال محکم عبدالله چنان شور و قدرتی یافت که بیاختیار از جا بلند شد و گفت: «احسنت! من شهادت میدهم که تو حقیقت را همانطور یافتهای که بر زبان آوردهای.»
رو به جمع کرد و جسور و کینهمند گفت: به خدا سوگند، شما باید ضمانت کنید که هیچکس از قبیلهی شما با ما مخالفت نکند. اگر از هر قبیل یک نفر، حتی یک نفر از آشوبگران و مخالفان خلیفه یافت شود، خون و مال تمامی اهل قبیلهی خویش را بر ما حلال کرده است.»
همه به وحشت افتادند... .
پرده چهارم: آیا بعد از حسین کسی را میشناسی که من جانم را فدایش کنم؟
پای برکهای کوچک، آتش بلندی برپا بود و عبدالله بن عمیر و اموهب کنار آتش نشسته بودند و پای سفرهای مختصر شام میخوردند. عبدالله ناگهان صدای چکاچک شمشیرها و نیزهها را شنید. یکباره از جا پرید و به اموهب نگریست و گفت: «شنیدی؟»
«نه! چیزی نشنیدم.»
عبدالله به اطراف چشم انداخت و در تاریکی بیابان اطراف را پایید، از عمق تاریکی، سواری نزدیک شد. سوار نزدیکتر شد و وقتی عبدالله را در حالت هجوم دید، همان جا ایستاد و گفت: «سلام برادر، من مسافری هستم از راهی دور؛ میخواهم به کوفه بروم از راه آمده مطمئن نیستم.»
عبدالله با بدگمانی به او نگریست و سپس اطراف را زیر نظر گرفت و انگار به دنبال سواران دیگری بود که با غریبه همراهند. اما یکباره اسبش - که معلوم بود راه درازی را یکنفس آمده بود- نقش زمین شد و سوار را بر زمین زد. سوار که دستکمی از اسب نداشت، پایش زیر اسب ماند و فریاد کشید. عبدالله هنوز تردید داشت. اموهب جلو آمد و با تعجب به خیرگی عبدالله نگریست: «عبدالله!»
عبدالله تازه به خود آمد و به کمک مرد رفت. او را کشانکشان تا پای آتش برد و روی پلاسی خواباند. اموهب رواندازی آورد و روی او انداخت.
عبدالله در حالی که به مرد مینگریست و میاندیشید، کمکم به خواب فرو رفت و دوباره رویایی را دید که پیشتر دیده بود. همان غبار و دود و آتش و برق تیز شمشیرها و نیزههایی که بالا و پایین میرفتند و خونآلود میشدند، رودی خروشان، تیرهایی که از هر طرف به آسمان میرفتند، سم اسبانی که در میدان جنگ در هم میآمیختند، خیمههایی که در آتش میسوختند، رودی خروشان که آب در آن سرخ و خونرنگ میشد.
یکباره عبدالله وحشتزده چشم باز کرد و اموهب را کنار خود دید که سعی میکرد او را بیدار کند. عبدالله جای مرد را خالی دید و به هراس افتاد. اموهب به کنار برکه اشاره کرد. مرد کنار برکه زانو زده بود و سر و صورت خود را میشست. مرد آرام از کنار برکه بلند شد. به سراغ اسبش رفت و به سر و گوش او دست کشید. بعد با مهر به عبدالله نگریست و گفت: «اهل کوفهاید، یا شما هم مسافرید؟»
«ما اهل کوفهایم، اما تو که از راه دوری آمدهای، از کوفه چه میخواهی؟»
«من همان میخواهم که همهی اهل کوفه میخواهند.»
«پس تو هم خبر حملهی مسلم و یارانش را به قصر ابنزیاد شنیدهای!»
مرد جا خورد. به تندی از جا پرید: «مسلم دست به تیغ برده؟! چرا منتظر ورود امام نشد؟!» و مستأصل به اسب نگریست.
اموهب گفت: «ابنزیاد هانی را کشت و راهی جز جنگ برای کوفیان نماند!»
مرد ناباور نگاهی به عبدالله و همسرش انداخت و بعد به تندی به سراغ اسب رفت و کوشید آن را از جا بلند کند، اما اسب بیحالتر از آن بود که بتواند برخیزد. عبدالله به سوی مرد رفت. پرسید: «تو که هستی مرد؟!»
مرد ملتمس رو به عبدالله برگشت. گفت: «اسبت را به من بفروش! هر بهایی بخواهی میدهم.»
عبدالله گفت: «اگر برای یاری مسلم این چنین عجله داری. بدان که بی تو هم بر اینزیاد چیره خواهند شد! من بسیار کوشیدم تا کوفیان را از جنگی بیحاصل باز دارم، اما کینههای کهنه، چشمهای آنان را کور کرده، تا مسلم را به ریختن ابنزیاد وا داشتند؛ که اگر چنین شود، بار دیگر میان شام و کوفه جنگی خونین به راه خواهد افتاد.»
مرد گفت: «پس شما در این بیابان چه میکنید؟»
عبدالله گفت: «ما به فارس باز میگردیم، تا شاهد جنگ میان مسلمانان نباشیم.»
مرد لحظهای در چشمان عبدالله خیره شد. بعد گفت: «شما از چه میگریزید؟! اگر همهی ما کشته شویم، بهتر از آن است که مردی چون یزید را بر جایگاه رسول خدا ببینیم.» و با پای پیاده به راه افتاد و دور شد. عبدالله مبهوت ماند و لحظهای بعد خود را به مرد رساند. گفت: «صبر کن غریبه!»
عبدالله گفت: «من اسبم را به تو میدهم و هیچ بهایی نمیخواهم، فقط به شرطی که بگویی تو کیستی؟!»
«من بندهای از بندگان خدا هستم که به یگانگی و رسالت محمد شهادت دادهام و اکنون حسین بن علی را امام و مولای خویش قرار دادم تا یقین کنم آنچه میگویم و آنچه میکنم، جز سنت رسول خدا نیست، حتی اگر به بهای جانم باشد.»
عبدالله بر سر مرد فریاد کشید. گویی میخواست خود را از گناهی که در وجودش احساس کرد برهاند: «مسلمانیات را به رخ من مکش! که من با مشرکان بسیاری جهاد کردم و این زن که پابهپای من تا مازندران و قسطنطنیه آمده، بهترین شاهد است که میداند، جز برای خدا و رسولش شمشیر از نیام بیرون نکشیدم.»
مرد آرام و خونسرد به عبدالله تلخ لبخند زد. گفت: «لعنت خدا بر آنان که ایمان شما را بازیچهی دنیای خویش کردند و وای بر شما که نمیدانید بدون امام، جز طعمهی آماده، در دست اراذلی چون یزید و ابنزیاد هیچ نیستید؛ حتی اگر برای رضای خدا با مشرکان جهاد کنید. آیا بهتر و عزیزتر از قرآن و حسین، یادگاری از پیامبر بر روی زمین باقی مانده است؟» و دوباره به راه افتاد و رفت. عبدالله مستأصل ماند و اکنون اموهب نیز کنارش ایستاده بود. نگاهی به او انداخت و دوباره فریاد کشید: «صبر کن!»
عبدالله گفت: «من هم پسر فاطمه را شایستهتر از هم برای خلافت میدانم، اما در حیرتم که حسین چگونه به مردمی تکیه کرده که پیش از این، پدرش و برادرش، آنها را آزمودهاند و اکنون نیز به چشم خویش دیدم کسانی را که او را دعوت کردند، به طمع بخششهای ابنزیاد چگونه به پسر عقیل پشت کردند و هانی را تنها گذاشتند. به خدا سوگند تردید ندارم که این مردم حسین را در مقابل لشکر شام تنها خواهند گذاشت. یزید به خونخواهی ابنزیاد خونها خواهد ریخت.»
مرد آرام گفت: «آیا حسین بن علی اینها را نمیداند؟!»
«اگر میداند، پس چرا به کوفه میآید؟»
مرد گفت: «او حجت خدا بر کوفیان است که او را فراخواندند تا هدایتشان کند.»
عبدالله گفت: «چرا در مکه نماند، آن هم در روزهایی که همهی مسلمانان در آنجا گرد آمدهاند. آنها نیاز به هدایت ندارند؟»
مرد گفت: «آنها که برای حج در مکه گرد آمدهاند، هدایتشان را در پیروی از یزید میدانند و یزید کسانی را به مکه فرستاد تا امام را پنهانی بکشند، همانطور که برادرش را کشتند. و اگر ما را در خلوت میکشتند، چه کسی میفهمید، امام چرا با یزید بیعت نکرد؟»
عبدالله گفت: «میتوانست به یمن برود یا مصر یا به شام برود و با یزید گفتگو کند.»
مرد گفت: «اگر معاویه با گفتگو هدایت شد، فرزندش هم هدایت میشود؛ و اما اگر به یمن یا به مصر میرفت، سرنوشتی جز آنچه در مکه برایش رقم زده بودند، نداشت. اما حرکت او به کوفه، آن هم با اهلبیت، بیش از هر چیز یزید را از خلافتش به هراس خواهد انداخت و مسلمانان را به فکر.»
خواست برود لختی مکث کرد و دوباره رو به عبدالله برگشت و گفت: «و اما من! هرگز برای امام خویش تکلیف معین نمیکنم، که تکلیف خود را از حسین میپرسم. و من حسین را نه فقط برای خلافت، که برای هدایت میخواهم. و من... حسین را برای دنیای خویش نمیخواهم، که دنیای خویش را برای حسین میخواهم. آیا بعد از حسین کسی را میشناسی که من جانم را فدایش کنم؟» و رفت.
عبدالله مات ماند. وقتی مرد دور شد، عبدالله لحظهای به خود آمد. برگشت و اسب خویش را آورد و مرد را صدا زد: «صبر کن، تنها و بیمرکب هرگز به کوفه نمیرسی!»
مرد ایستاد و افسار اسب را گرفت و گفت: «بهای اسب چقدر است؟»
«دانستن نام تو!»
مرد سوار بر اسب شد: «من قیس بن مسهر صیداوی هستم. فرستادهی حسین بن علی!» و تاخت.
عبدالله مانند کسی که گویی سالها در گمراهی بوده و تازه راه هدایت را یافته بود، به زانو نشست و سرش را میان دستها گرفت.
بهر صورت این روزهای رقابت و مسابقه بین حامیان و طرفداران می گذرد. بهتر است حق هم را محترم بشماریم .اخلاق اسلامی را سرلوحه قرار دهیم و بصورت جدی از کاندیدای خود و امتیازات او دفاع کنیم .
تخریب کاندیدای رقیب نه تنها تاثیر خوبی ندارد که برعکس موجب ریزش آرای نماینده خود ما می شود.
ستادهای انتخاباتی آقای رسولی نژآد بایستی با حوصله و دقت لازم و حفظ احترام رقیب محترم آقای رسولی نژاد به فعالیت های خود ادامه دهند.
سابقه فعالیتهای انتخاباتی نشان داده داده است که آقای رسولی نژاد رای غیر قابل پیش بینی دارد .
آقای رسولی نژاد همه امتیازات لازم یک نماینده مجلس و مردمی را دارا بوده و به عنوان یک فرد مردمی فارغ از تفکرات سیاسی و گروهی افراد منطقه انتخاباتی خود را خادم مردم دانسته و این را در عمل ثابت کرده است.
البته برخی چهره های سیاسی بویژه اعضای حزب منحله مشارکت علیه ایشان در محافل خصوصی تبلیغ می نمایند و لیکن تعز من تشاء خداست و عزیز شدن رسولی نژاد اگر خواست مردم بوده می تواند رضای خدای متعال را هم در پی داشته باشد.
حضرت فاطمه (س) فرمود: هنگامی که آیه «لا تَجْعَلُوا دُعاءَ الرَّسُولِ بَینَکمْ کدُعاءِ بَعْضِکمْ بَعْضاً»[1] پیامبر را به هنگام خطاب مانند خودتان صدا نکنید." بلکه او را با عبارت یا رسول الله مخاطب قرار دهید! نازل شد، من نیز سعی کردم به این آیه عمل کنم و آن حضرت را به جای ای پدر!«یا رسول الله!» خطاب کنم. رسول گرامی صلی الله علیه وآله دو سه بار چیزی نگفت تا اینکه یک بار به من فرمود:
«یا فَاطِمَةُ إِنَّهَا لَمْ تَنْزِلْ فِیک وَ لَا فِی أَهْلِک وَ لَا فِی نَسْلِک أَنْتِ مِنِّی وَ أَنَا مِنْک إِنَّمَا نَزَلَتْ فِی أَهْلِ الْجَفَاءِ وَ الْغِلْظَةِ مِنْ قُرَیشٍ أَصْحَابَ الْبَذَخِ وَ الْکبْرِ قُولِی یا أَبَتِ فَإِنَّهَا أَحْیا لِلْقَلْبِ وَ أَرْضَی لِلرَّبِّ»[2]
ای فاطمه! آن آیه در مورد تو و در مورد خانواده و نسل تو نازل نشده؛ تو از منی و من از توام. آن آیه برای جفاکاران و درشتخویان قریش نازل شده است که اهل گردنکشی و تکبرند. تو همچنان مرا بابا صدا کن که این، دل را زنده تر و خدا را خشنودتر می سازد."
این در حالی است که پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله را هر کس با لقب" یا رسول الله!" صدا می کرد، چهره اش می شکفت و با اشتیاق تمام پاسخ می داد:" لَبَّیک وَ سَعْدَیک!" به خلاف کسانی که پیامبرصلی الله علیه وآله را با نام یا کنیه صدا می کردند که آن حضرت بی تفاوت بود.
حضرت فاطمه (س) آن چنان به پدر بزرگوارش مهر می ورزید که حاضر نبود ذرّه ای آثار ناراحتی در سیمای حضرتش مشاهده کند.
احمد بن حنبل می نویسد: رسول خدا (ص) هر گاه به مسافرت می رفت، آخرین کسی را که با او وداع می کرد، دخرتش فاطمه (س) بود و چون از سفر بر می گشت، نخستین کسی را که ملاقات می کرد، فاطمه (س) بود. روزی پیامبر (ص) از جنگی برگشت و طبق معمول به خانه فاطمه (س) رفت. دید که پرده ای به در خانه آویخته اند و حضرت فاطمه (س) در وضع ظاهری منزل تغییراتی داده است. آن حضرت از همان جا بازگشت و قدم به خانه ننهاد. فاطمه (س) همان لحظه از سیمای پدر، ناراحتی او را فهمید و سریعاً تمام لوازمی را که تهیه کرده بود، به حضور پدر فرستاد.[3]
پی نوشت
[1] سوره مبارکه نور آیه 63.
[2] المناقب، ج 3، ص 320.
[3] مسند احمد، ج 5، ص 275.
http://www.hawzah.net/fa/goharenab/View/7707/مرا-بابا-صدا-کن